روزای بهاری من
سه سال گذشت. که جانا تصمیم گرفت همه چیزو به جاستین و ایزابل بگه ولی حیف که هنوز عاشق ایزابل بود و نمیخواست که زندگیش رو خراب کنه و بازم ساکت موند تازه جاستین هم که برادر جانا بود هم نمیدونست. ایزابل در شرکت رویایی لوازم ارایشی کار میکرد و در مسابقه رقص هم بود خلاصه اونا پولدار شده بودن و خوش حال زندگی میکردن اما جانا هنوز بعد سه سال عاشق هیچکس نشده بود جانا بعد مدت ها تحقیق از بقیه فهمید که اون با دختری به نام تانیا بوده و الان زندست ولی به خاطر جاستین فلج شده و جانا تا اینو شنید سریعا رفت تا اینو به ایزابل بگه که جاستین بدردت نمیخوره ولی فهمید اونا ماه عسلن و وقتی از خانواده ی ایزابل پرسید اونا بهش گفتن جزیره ی اناکارینا و سریع رفت اون جزیره راستش خودش هم تعجب کرد ولی بازم تحقیق کرد که مادر و پدر ایزابل بودن که نقشه کشیدن که ایزابل با برادرش جاستین ازدواج کنه و موقعی که از ماه عسل برگشتن همه چیزو به برادرش جاستین میگه
نظرات شما عزیزان:
яima |